اطلاعیه
بسته ویژه راهیان نور
کیف ویژه راهیان نور ( طرح لباس خاکی)

جديدترين محصولات
منو اصلي
خبرنامه
جهت عضويت درسيستم اطلاع رساني سايت ايميل خود را وارد كنيد.
پس از ارسال، ایمیلی براي شما فرستاده می شود ، که شما باید روی لینکی که در ایمیل هست کلیک کنید تا عضویت شما تایید گردد .
خاكريز

رفته بودیم جنازه شهدا را بکشیم عقب. از موانع که گذشتیم رسیدیم به اولین شهید.

حاج مهدی گفت : «این رو ول کنید، بریم جلوتر.»

 چند تا از شهدا را برگرداندیم عقب که دشمن متوجه شد و شروع کرد به تیراندازی.

 مجبور شدیم برگردیم عقب.

 بعدا فهمیدیم آن جنازه اول برادر حاج مهدی بوده.

توصيه مي شود ...

نيمكت هاي سوخته نيمكت هاي سوخته


۱ عدد
۲۸,۰۰۰ ريال
پديد آورنده : جعفر كاظمي
انتشارات : سوره مهر
[ بازديد : ۵۱۸۸ بار ]

در زمان جنگ تحميلي تعدادي از مدارس مورد هجوم حملات هوايي قرار گرفتند. اين كتاب جلد دوم از مجموعه چهار جلدي درباره مدارسي است كه در زمان جنگ بمباران شده و دانش‌آموزان آن شهيد شدند. محقق و تدوينگر اين مجموعه چهار جلدي خود معلمي است كه بمباران مدارس ميانه ، انگيزه حضور او در جبهه‌هاي جنگ و در حال حاضر نگارش اين مجموعه بوده است. در اين كتاب بمباران مدرسه شهيد فياض‌بخش و امام حسن مجتبي (ع) بروجرد مورد توجه قرار گرفته كه در اين دو مدرسه مجموعاً هشتاد و يك دانش‌اموز در جريان بمباران شهيد شدند. در كتاب با خانواده‌هاي شهدا و مسئولان وقت بنياد شهيد و مدارس و نيز جانبازان اين حادثه مصاحبه شده است. جلد اول اين مجموعه به دو مدرسه دخترانه ميانه كه در جريان بمباران آن‌ها سي و چهار دانش‌آموزان شهيد شده‌اند اختصاص دارد. تا كنون دو جلد از اين مجموعه در سوره مهر منتشر شده است.

گزيده متن:

ـ يك شب به خوابم آمد و گفت: «مادر چرا خوب غذا نمي‌خوري؟ اين طوري مريض مي‌شوي.» گفتم از وقتي تو گرسنه از دنيا رفتي چيزي برايم ارزش ندارد. گفت: «شب‌هاي جمعه برايم خرما و حلوا خيرات كن. آن وقت من سير مي‌شوم.»

چند هفته هر شب جمعه حلوا و خرما خيرات كردم. يك شب دوباره آمد به خوابم و گفت: «مادر حالا من ديگر سير شدم. خيراتي كه مي‌دهي به من هم مي‌رسد.» (ص 90)

ـ ... وقتي شنيدم مدرسه بمباران شده شتابان خود را رساندم در كمال ناباوري ديدم مدرسه به ويرانه‌اي تبديل شده و بچه‌ها مثل گل پرپر شده‌اند. انفجار بمب يا موشك فريادهاي شادي را خاموش كرده و فرياد كمك بچه‌ها را بلند كرده بود. بچه‌هاي دبستان از ترس غريضي به هم تكيه داده و مي‌لرزيدند. وقتي مرا ديدند به سويم دويدند و خودشان را به من چسباندند. به وضوح صداي ضربان قلب كوچكشان كه از شدت ترس داشت در سينه‌شان مي‌‌تپيد، مي‌شنيدم. (ص 119)

امتياز :